دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

یه رنگین کمون دو ساله!(1)

بعد از دو سال و ده روز که خدا تو رو به آغوشم هدیه داد همه دور هم جمع شدیم و یه تولد رنگین کمونی برات گرفتیم. امسال نسبت به پارسال خیلی بیشتر از تولدت لذت بردی خصوصا موقع خوندن شعر تولدت مبارک و فوت کردن شمع که چند بار تکرار شد! از چند روز قبل یه چیزایی آماده کردم واسه تولدت: یه تل رنگین کمونی خوشگل واسه یه کوچولوی رنگین کمونی     یه گل سر رنگین کمونی واسه مامانی     و یه کراوات رنگین کمونی واسه بابایی     یه لباس خیلی خوشگل هم هدیه جون برات دوخت که تو عکسا تنته.     روز تولد هم رفتیم باغ عمو جون و اونجا رو کلی رنگین کمونیش کردیم:   ...
7 تير 1392

یه رنگین کمون دو ساله!(2)

 حالا بریم سراغ خوشمزه ها! میز عصرونه شامل چای، شربت، شیرینی، شکلات، بیسکوئیت گل رنگین کمونی کار خاله هدی مهربون، پتی بور، اسمارتیز، آب نبات چوبی رنگین کمونی و پفیلا         اینم کیک رنگین کمونی خوشگلت:     چندبار این صحنه تکرار شد چون رنگین کمون کوچولوی من عاشق شمع فوت کردنه!     دوستای رنگین کمونی دریا جونم:     این بشقاب های کیکو خیلی دوست داشتم!   ...
7 تير 1392

5 روز ترک!

امروز روز پنجمه که تو ترک شیریم! هم من هم تو! خدا رو شکر از اونی که فکر میکردم راحت تر کنار اومدی. دختر صبور و فهمیده من ممنون که اینقدر با مامان همکاری میکنی. روزی حداقل یکی دوبار میای سراغشو میگیری: «مامان مَدِدِ!» منم میگم مَدِدِ دیگه شیراش تموم شده همه شونو خوردی بزرگ شدی خانوم شدی. تو هم با یه لحن بامزه میگی باشه! و میری سراغ بازی تا دفعه بعدی که یادت بیاد و سراغشو بگیری. خدا رو شکر    
26 خرداد 1392

شروع و پایان

  دو سال پیش مثل امروز خدا لطفش رو برای ما تموم کرد و فرشته شو سپرد به آغوشمون. امیدوارم تا امروز لایق این هدیه آسمونی بوده باشیم. میدونم که بهترین نبودم توی مادری، میدونم که کم و کاست و بی تجربگی زیاد داشتم، اما میدونم که چیزی که بودم بهترین تلاشم بوده.   امسال با اینکه خوشحالم از دومین سالگرد باز شدن چشمای کوچولو و قشنگت، اما یه غمی هم رو دلمه. طبق قراری که با خودم گذاشته بودم که دوسال کامل بهت شیر بدم، امروز باید آخرین روز شیر خوردنت باشه و من عجیب دلم گرفته... دیشب بابایی سعی میکرد بهم دلداری بده و میگفت عوضش داره بزرگ میشه و تونستی دوسال بهش شیر بدی و ... همه اینا رو میدونم و بخاطرشون خدا رو شکر میکنم. اما این بغض...
21 خرداد 1392

تجربه های دوستان

به پیشنهاد یکی از دوستان، تجربه های همه اونایی که تو دو تا پست قبل نظر دادن رو کنار هم میارم. مرورش برای خودمون و بقیه مامانا که شاید هنوز ابتدای راهن میتونه مفید باشه. اول تجربه خودم!(پارتی بازیه دیگه!): اگه برمیگشتم به دوره بارداریم... یه بار یادمه خیلی خودمو خسته کرده بودم و تکوناش کم شده بود خیـــــــــــــــلی ترسیدم البته خدا رو شکر مشکلی نبود. اما اگه برمیگشتم بیشتر مراقب خودم میبودم... اینقدر کورکورانه به حرف دکترم گوش نمیدادم و اون تاریخی که بهم گفته بود برم بیمارستان واسه القای درد، گوش نمیکردم. صبر میکردم درد زایمان خودش شروع بشه. قطعا اونجوری بدنم آمادگی بیشتری برای زایمان پیدا میکرد و اون همه مشکلات بعدش به وجود نمیومد.....
16 خرداد 1392

؟!

  روبروم نشستی و داری بازی میکنی آهنگ مورد علاقه ت هم داره پخش میشه و تو بیشتر کلماتشو بلدی و باهاش زمزمه میکنی...   من اینجا نشستم و بهت خیره شدم و باز هم مثل هزاران باری که تو این دو سال اتفاق افتاده شوکه ام! گاهی وقتا مثل الان باورم نمیشه که هستی! که اینقدر بزرگ شدی! که دختر منی!   چجوری این هـــــــــــــــــمه ســــــــــــــــــــــال گذشت؟! خودمو یه دختر دبیرستانی میبینم که چشماشو میبنده و باز میکنه میبینه یه دختر موفرفری ناز و شیطون داره صداش میکنه: مامان!!! هنوز بعد دو سال گاهی باورم نمیشه که مامان شدم!   تو کی اومدی مامان؟! خدا از کجا میدونست که من دقیقا یه دختر میخوام مثل تو که تو رو بهم ه...
5 خرداد 1392

یک تجربه!

23 ماه و اندیه که دارم مادری میکنم البته به اضافه 9 ماه! امروز داشتم با خودم فکر میکردم اگه بخوام برگردم به اولین روزی که فهمیدم خدا یه تیکه از وجودش رو تو وجود من قرار داده و دوباره همین مسیرو قرار باشه طی کنم، چه کارایی رو انجام میدادم که ندادم و چه کارایی رو انجام نمیدادم که دادم؟؟! شاید یه گوشه از این تجربه ها به درد یه نفر بخوره... کسی چه میدونه!   بذار ببینم......   اگه برمیگشتم به دوره بارداریم...   یه بار یادمه خیلی خودمو خسته کرده بودم و تو تکونات کم شده بود خیـــــــــــــــلی ترسیدم البته خدا رو شکر مشکلی نبود. اما اگه برمیگشتم بیشتر مراقب خودم میبودم...   اینقدر کورکورانه به حرف دکترم گوش نمیدا...
29 ارديبهشت 1392

23+9

امروز وارد آخرین ماه دومین سال زندگیت میشی طلا خانومم. از ماه دیگه وقتی ازم بپرسن کوچولوتون چند وقتشه؟ دیگه نمیگم: « یه سال و....» باید بگم: « دو سال و...»   بیــــــــــــــــــــــــــست و سه + نه مــــــــــــــــــــــــاهه که همراهمی... چه زود و چه دیر گذشت این روزها... چه سخت و چه آسون... چه تلخ و چه شیرین... بودن تو همه چیز رو برام تغییر داده، بیشترین این تغییرات درون خودمه. من با تو دارم بزرگ میشم دریا. حالا بیشتر حواسم به کارام و حرفام هست چون یه طوطی 23 ماهه دارم که زود هر چی ببینه تقلید میکنه!   تو همه این روزها لحظه ای نبوده که به فکرت نباشم حتی تو خواب! فکر میکنم تا زنده باشم...
21 ارديبهشت 1392

تخیل از جنس دریا!

  ١- گوشواره هامو عوض کردم. تا از خواب بیدار شدی چشمای تیزبینت دیدشون. اومدی از نزدیک بهشون دست زدی و گفتی: "دَشَندِه!" بعد دست زدی به گوشای خودت و اخمات رفت تو هم! درست یه ثانیه بعد چشمات برق زد. بدو بدو رفتی از رو زمین یه چیزی برداشتی و مثلا به گوشت زدی دوباره همین حرکت برای گوش دیگه به قول خودت! اومدی پیشم به گوشات اشاره کردی و گفتی: " مامان گوشباله دریا خوشل شدم؟!   آره عزیزم گوشواره ت چه شکلیه؟ و تو گفتی:"توپ توپی سیپیده" یعنی سفیده!   بوسه بارونت کردم....   2- تازه بابا ماشینو آورد تو پارکینگ و داشت درو می بست. تو هم بیتاب بودی که زود بری پایین بدو بدو کنی. بهت گفتم کفش نداری مامانی بذار بابا بی...
16 ارديبهشت 1392

اعتراض!

مادرها و پدرهای عزیز بخونید و اگر شما هم موافقید همراه بشید...   http://www.ipetitions.com/petition/savemychildfromtv/   زنگ تفریح!: مراحل تکامل تلفظ دریا از لاک پشت: آک پو......لاک پوش.....لاش کوت!!! به نظر شما کلمه بعدی چی میتونه باشه؟؟!! هههههههههه ...
16 ارديبهشت 1392