دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

گوشباله!

  یکی از چیزایی که بابایی در مورد تو خیلی روش حساس بود، این بود که تا وقتی خودت نخواستی و انتخاب نکردی گوش هاتو سوراخ نکنیم! فکر نمیکردم به این زودی ذوق و شوق تو برای داشتن گوشواره بتونه متقاعدمون کنه! همیشه تو خیالت گوشواره گوشت میکردی و چشم هات هم خیلی تیز گوشواره های منو دنبال میکرد، تا مدلش عوض میشد اولین نفری که متوجه این تغییر میشد تو بودی! کی میتونست در برابر این همه ذوق تو مقاومت کنه؟!! با اینکه میدونستی درد داره باز هم انتخاب کردی که گوشواره داشته باشی! دوشنبه 16 دی یعنی دقیقا 2 سال و 6 ماه و 25 روزگی ت با هم رفتیم درمانگاه و بالاخره تو گوشواره دار شدی! خوشحالم بخاطر اینکه خودمم دوست داشتم گوشواره داشته باشی، ول...
18 دی 1392

باز هم غافلگیرم کردی!

وقتی داشتم با خاله سپیده صحبت میکردم و نمونه کاردستی هایی که با شایلی جون درست میکردو دیدم با خودم فکر کردم اینا هنوز واست زوده و نمیتونی انجامشون بدی. اما خواستم امتحان کنم. همون موقع گفتم دریا بیا کاردستی درست کنیم، خیلی استقبال کردی به خصوص قسمت چسبوندنشو خیلی دوست داشتی. یه تمرین کوچولو برای طبقه بندی و پیدا کردن شباهت ها برات درست کردم و یه توضیح مختصر دادم بدون اینکه نمونه برات بچسبونم خودت  تند و تند همه رو درست سر جای خودشون چسبوندی!     خیلی غافلگیرم کردی دختر باهوشم! خجالت کشیدم از فکری که قبلش کرده بودم و دست کم گرفته بودمت! از اون روز یکی از سرگرمی های من و تو شده کاردستی و بازی هایی برای پیدا کردن ...
3 آذر 1392

شوق

روزی که با همدیگه رفتیم و میخواستم مهد ثبت نامت کنم بیشتر از هر حس دیگه تردید و نگرانی داشتم از اینکه تصمیم درستی هست یا نه اما به محض دیدن تو تو لباس فرم مهد همه اون حس ها جاشو داد به یه شوق عمیق که باورم نمیشد...     حس مادرایی رو داشتم که دخترشونو تو لباس عروسی میبینن... اشک تو چشام جمع شده بود... باورم نمیشد اون نوراد کوچولویی که دو سال و خورده ای پیش گذاشتم تو بغلم که حتی نمیتونست درست شیر بخوره، حالا تبدیل شده به این خانوم کوچولوی شیرین که روبروم ایستاده و میخواد بره مهدکودک...   بماند که اون لباس فرم فقط همون یه بار تنت شد چون تصمیم گرفتم مهدتو عوض کنم.     اون لباس و این لباس برای من ف...
3 آذر 1392

پدر

  دستم را به دستت می دهم مطمئن و آرام قدم در راهی میگذارم که تو می بری ام بی دغدغه و پرسش میدانم از خودم بیشتر هوایم را داری همیشه برایم همینطور بمان پدر...   ...
26 آبان 1392

خان آخر!

هنوز 5 ماه هم از شروع اولین خان(از شیر گرفتن) نگذشته. تو این مدت خیلی چیزا تغییر کرده!   تو کشوی لباسام دیگه فقط لباسای جلو دکمه دار و یقه باز نیست... تو آشپزخونه ما دیگه خبری از شیشه های شیری که یکیش در حال جوشیدن و یکیش توی ظرفشویی بود، نیست... تو کمدت دیگه خبری از پوشک و دستمال مرطوب نیست... روی اپن دیگه خبری از قوطی های رنگ و وارنگ سرلاک نیست... وقتی میرم بیرون یه کیف دستی کوچیک هم همراهم باشه کافیه، دیگه نیازی به بردن ساک برات نیست... بعضی روزها تو خونه صبح تا ظهر خبری از سر و صدا و خنده  و بازیات هم نیست...    مدتی بود تو فکر آخرین خان بودم یعنی جدا کردن جای خوابت. اما فکر کردم تو این مدت کوتاه از ...
17 آبان 1392

سکانس 5!

موقعیت: خونه ساعت هشت صبح، مشغول بیدار کردن دریا که باید بره مهدکودک! دریا هم گیج و منگ اصلا خیال بیدار شدن نداره! من(درحال فکر کردن!): حالا چیکار کنم؟ بذار کانال کارتون رو بذارم با صدای اون بیدار میشه حتما! پرشین تون در حال پخش کارتون انگری بردز! من: دریا پاشو توتوی قرمز! دریا در حال باز کردن یه چشمش! انگری برد قرمز در حال سر خوردن از تپه! من: مامان ببین توتوی قرمز داره چیکار میکنه! دریا: انگلی بلدز افتاد مامان!!!!!!! من: دوباره من: آیکون ضایع شدن و احساس بی سوادی و ...   آخه شیطونک تو از کجا اسم انگری بردزو یاد گرفتی؟؟!! ...
16 آبان 1392

یه لبخند بیست تایی!

  بالاخره تو هم بیست تایی شدی مامان جونم. حالا دیگه وقتی بخندی بیست تا مروارید سفید کوچولو تو دهنت برق میزنن و من با دیدنشون دوباره و دوباره خدا رو شکر میکنم برای صبوریت، سالم بودن و شاد بودنت... دقیقا 2 سال و 4 ماه و 18 روزگی
8 آبان 1392

غافلگیری مرواریدی!

این مدت اینقدر درگیر مریضی های جورواجورت بودم که یادم رفته بود تعداد دندونات رو چک کنم! دیشب که مسواک میزدم برات، یه مروارید کوچولوی دیگه غافلگیرم کرد. بهش میخورد حداقل چهار یا پنج روز پیش دراومده باشه ولی من تازه دیدمش! مروارید 19 م بالا سمت راست دیگه چیزی نمونده که بیست تایی بشی عزیز دلم!
3 آبان 1392

بازگشت HFM!

آهای ویروس لعنتی با توام! مهمون ناخونده! یه دفعه بی دعوت و سرزده اومدی بس نبود؟! حتما با خودت گفتی میزبان به این خوبی و صبوری دوباره برم سروقتش! ببین منو! این دفعه دیگه با من طرفی! من با این همه زحمت به گل کوچولوم رسیدگی میکنم و ازش مواظبت میکنم که تو یهو سرخود بیای و پژمرده ش کنی؟! خیـــــــــــــــــــلی از دستت عصبانیم! زود رخت و لباستو از بدن دختر من جمع میکنی و میری پی کارت! اصلا دیگه نبینم تو تن هیچ فرشته ای جا خوش کنی! گفته باشم...   راستی بی سر و صدا 28 ماهه شدی فلفل نمکم!   ...
22 مهر 1392