دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

یک روز پرکار!

1392/6/20 1:14
نویسنده : مامان هانیه
645 بازدید
اشتراک گذاری

هنوز خوابی که بیدار می شم. ظهر مهمون داریم و هنوز تصمیم نگرفتم که چی بپزم. یه خونه منفجر شده از دیشب هم روی دستم مونده!

از فرصت خوابت استفاده میکنم و مثل اکثر روزهای مادری میشم یه مامان 6 دست! یه دستم به آشپزی، یه دستم به جارو برقی، یه دستم ریخت و پاش های خونه رو جمع میکنه و یه دستم گردگیری میکنه! در این بین لپ تاپ هم روشنه و هر از گاهی به وب سایت مهدهایی که تو ذهنم کاندید کردم هم سر میزنم...

 

آخه این روزها بدجور ذهنم درگیر انتخاب یه مهد خوبه...

 

نمیدونم چجوری ولی تا قبل بیدار شدنت همه کارها تموم میشه. تازه یادم میاد که هنوز صورتمو نشستم!

حوله روی صورتمه و فکر میکنم چند دقیقه ای دراز بکشم و استراحت کنم که صدای خمیازه تو به گوشم میرسه. خیلی سریع خودمو میرسونم بهت و میبرمت دستشویی. آخه تازه از پوشک خلاص شدی و به محض بیدار شدن باید برسونمت دستشویی!

روز دو نفره مون شروع میشه... صبحانه و بازی و رقص و البته دستشویی!!

این روزها باید مثل وسیله ممنوع از موبایل و لپ تاپم استفاده کنم چون اگه ببینی دیگه... پس کارهای شخصی تعطیل!

تا روبراهت میکنم مهمون هامون میرسن... با بچه ها سرگرم میشی و منم با مهمون داری...

 

ساعت 7 بعدازظهر دوباره میشیم سه نفر! دریای بهونه گیر که دلش میخواسته با مهمونا بره، بابای خسته که نتونسته ظهر بخوابه و کلافه ست و یه مامان که هنوز باید استقامت کنه! خونه از صبح هم شلوغ تره و یه عالمه ظرف و ....

 

ساعت 11 تقریبا اوضاع به حالت عادی برگشته. خسته تر از اونم که بتونم بهونه گیری هات رو تحمل کنم. تو هم خسته تر از اونی که بتونی دست از بهونه گیری برداری! میگم کاش چند لحظه منو به حال خودم بذاری اما...!

بعد از یک ساعت یکریز حرف زدن و مقاومت در برابر خواب بالاخره بیهوش میشی. دلم میخواد گریه کنم. نمیدونم از خستگی یا ...

 

پتو رو میکشم روی پام، یه چیزی میخوره به پام! دستمو میبرم زیر پتو، برس خودمو پیدا می کنم!! معلوم نیست چجوری سر از اونجا در آورده! طبق عادت همیشه دستمو میبرم زیر بالش که دوباره یه چیزی میخوره به دستم! یه بیسکوئیت نیمه گاز زده که معلوم نیست اونجا چیکار میکنه! نمیتونم جلوی خنده مو بگیرم!

درست چند لحظه پیش گفتم آخیـــــــــــــــــــش بالاخره خوابید اما حالا دلم برات تنگ شده! دلم میخواد این حسم رو همین الان برات ثبت کنم. از جام بلند میشم و کورمال کورمال تو تاریکی دنبال لپ تاپ میگردم که جیغم میره هوا! پام میره روی یه دونه از لگوهایی که تا قبل خواب باهاشون بازی میکردی! صورتم از درد توی هم رفته اما همزمان خنده م میگیره...

 

مادری عجیب ترین دنیاییه که تا حالا تجربه کردم. دنیای احساس های متضاد در یک لحظه!

 

خواب از سرم پریده...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

هدی مامان مبین
22 شهریور 92 9:24
میدونی این پستت رو خوندم یاد چی افتادم
کتاب (چراغها را من خاموش می کنم)
مادر بودن شیرین ترین..بی نظیر ترین...ناب ترین حس دنیاست...
و سخت ترین......

گوارای وجودت

واقعا همینطوره
ملیحه مامان پریا
22 شهریور 92 10:54
وقتی این پست رو خوندم فهمیدم هممون مثل همیم چون مادریم تو که نوشته بودی و من که میخوندم یک لحظه فکر کردم که منم این صحنه ها خیلی برام تکرار شده
مونایی
29 شهریور 92 1:37
هوووووووووووم. ببوسش هانیه، دلم برا بغل کردنش تنگ شده...
صدف
30 شهریور 92 15:03
خدا قوت مامانی خستگی ناپذیر ، بعضی روزا کارها انگار تموم شدنی نیستن ، خیلی خوب درکت کردم هانیه عزیزم
سوسن(مامان پرنسس باران)
2 مهر 92 0:23
(مادری عجیب ترین دنیاییه که تا حالا تجربه کردم.دنیای احساس های متضاد در یک لحظه!)....خیلی عالی نوشتی هانی جان... عشق کردم با این حرفت... خسته نباشی مادر مهربون و نمونه...ببوس دریای زیبارو رو