یک روز پرکار!
هنوز خوابی که بیدار می شم. ظهر مهمون داریم و هنوز تصمیم نگرفتم که چی بپزم. یه خونه منفجر شده از دیشب هم روی دستم مونده!
از فرصت خوابت استفاده میکنم و مثل اکثر روزهای مادری میشم یه مامان 6 دست! یه دستم به آشپزی، یه دستم به جارو برقی، یه دستم ریخت و پاش های خونه رو جمع میکنه و یه دستم گردگیری میکنه! در این بین لپ تاپ هم روشنه و هر از گاهی به وب سایت مهدهایی که تو ذهنم کاندید کردم هم سر میزنم...
آخه این روزها بدجور ذهنم درگیر انتخاب یه مهد خوبه...
نمیدونم چجوری ولی تا قبل بیدار شدنت همه کارها تموم میشه. تازه یادم میاد که هنوز صورتمو نشستم!
حوله روی صورتمه و فکر میکنم چند دقیقه ای دراز بکشم و استراحت کنم که صدای خمیازه تو به گوشم میرسه. خیلی سریع خودمو میرسونم بهت و میبرمت دستشویی. آخه تازه از پوشک خلاص شدی و به محض بیدار شدن باید برسونمت دستشویی!
روز دو نفره مون شروع میشه... صبحانه و بازی و رقص و البته دستشویی!!
این روزها باید مثل وسیله ممنوع از موبایل و لپ تاپم استفاده کنم چون اگه ببینی دیگه... پس کارهای شخصی تعطیل!
تا روبراهت میکنم مهمون هامون میرسن... با بچه ها سرگرم میشی و منم با مهمون داری...
ساعت 7 بعدازظهر دوباره میشیم سه نفر! دریای بهونه گیر که دلش میخواسته با مهمونا بره، بابای خسته که نتونسته ظهر بخوابه و کلافه ست و یه مامان که هنوز باید استقامت کنه! خونه از صبح هم شلوغ تره و یه عالمه ظرف و ....
ساعت 11 تقریبا اوضاع به حالت عادی برگشته. خسته تر از اونم که بتونم بهونه گیری هات رو تحمل کنم. تو هم خسته تر از اونی که بتونی دست از بهونه گیری برداری! میگم کاش چند لحظه منو به حال خودم بذاری اما...!
بعد از یک ساعت یکریز حرف زدن و مقاومت در برابر خواب بالاخره بیهوش میشی. دلم میخواد گریه کنم. نمیدونم از خستگی یا ...
پتو رو میکشم روی پام، یه چیزی میخوره به پام! دستمو میبرم زیر پتو، برس خودمو پیدا می کنم!! معلوم نیست چجوری سر از اونجا در آورده! طبق عادت همیشه دستمو میبرم زیر بالش که دوباره یه چیزی میخوره به دستم! یه بیسکوئیت نیمه گاز زده که معلوم نیست اونجا چیکار میکنه! نمیتونم جلوی خنده مو بگیرم!
درست چند لحظه پیش گفتم آخیـــــــــــــــــــش بالاخره خوابید اما حالا دلم برات تنگ شده! دلم میخواد این حسم رو همین الان برات ثبت کنم. از جام بلند میشم و کورمال کورمال تو تاریکی دنبال لپ تاپ میگردم که جیغم میره هوا! پام میره روی یه دونه از لگوهایی که تا قبل خواب باهاشون بازی میکردی! صورتم از درد توی هم رفته اما همزمان خنده م میگیره...
مادری عجیب ترین دنیاییه که تا حالا تجربه کردم. دنیای احساس های متضاد در یک لحظه!
خواب از سرم پریده...