شوق
روزی که با همدیگه رفتیم و میخواستم مهد ثبت نامت کنم بیشتر از هر حس دیگه تردید و نگرانی داشتم از اینکه تصمیم درستی هست یا نه اما به محض دیدن تو تو لباس فرم مهد همه اون حس ها جاشو داد به یه شوق عمیق که باورم نمیشد...
حس مادرایی رو داشتم که دخترشونو تو لباس عروسی میبینن... اشک تو چشام جمع شده بود... باورم نمیشد اون نوراد کوچولویی که دو سال و خورده ای پیش گذاشتم تو بغلم که حتی نمیتونست درست شیر بخوره، حالا تبدیل شده به این خانوم کوچولوی شیرین که روبروم ایستاده و میخواد بره مهدکودک...
بماند که اون لباس فرم فقط همون یه بار تنت شد چون تصمیم گرفتم مهدتو عوض کنم.
اون لباس و این لباس برای من فرقی نداره، حسی که دارم بخاطر دیدن روز به روز بزرگ تر شدن و مستقل تر شدنته. دلم میخواد هر لحظه سجده شکر به جا بیارم...
عزیز دلم میخوام همیشه همراهت باشم و هر روز بالنده تر شدنتو ببینم و بهت افتخار کنم...