خان آخر!
هنوز 5 ماه هم از شروع اولین خان(از شیر گرفتن) نگذشته. تو این مدت خیلی چیزا تغییر کرده!
تو کشوی لباسام دیگه فقط لباسای جلو دکمه دار و یقه باز نیست...
تو آشپزخونه ما دیگه خبری از شیشه های شیری که یکیش در حال جوشیدن و یکیش توی ظرفشویی بود، نیست...
تو کمدت دیگه خبری از پوشک و دستمال مرطوب نیست...
روی اپن دیگه خبری از قوطی های رنگ و وارنگ سرلاک نیست...
وقتی میرم بیرون یه کیف دستی کوچیک هم همراهم باشه کافیه، دیگه نیازی به بردن ساک برات نیست...
بعضی روزها تو خونه صبح تا ظهر خبری از سر و صدا و خنده و بازیات هم نیست...
مدتی بود تو فکر آخرین خان بودم یعنی جدا کردن جای خوابت. اما فکر کردم تو این مدت کوتاه از خیلی چیزا جدا شدی و شاید این یکی برات زیادی باشه. واسه همین دست نگه داشتم تا 30 ماهه بشی اما انگار خودت زودتر از اون چیزی که من فکر میکردم آماده ش شدی!
دو روزه که ظهر ها وقتی میخوای بخوابی خودت میری تو تختت و همونجا میخوابی! بدون قصه و لالایی!
امشب برای اولین بار خودت از کنار من بلند شدی و در کمال تعجب من و بابایی گفتی:«شب بخیر من میخوام تو اتاقم بخوابم!»
زیاد جدی نگرفتم! گفتم میری و برمیگردی!
پنج دقیقه...
ده دقیقه....
یه ربع....
دلم طاقت نیاورد اومدم آروم در اتاقتو باز کردم دیدم تو تختت خوابت برده...
کوچولوی شیرینم باز هم غافلگیرم کردی!
الان که دارم مینویسم، درست همین الان مثل یه فرشته آروم و معصوم چشماتو بستی و خوابیدی
نگاهت میکنم و یاد یه هفته قبل از به دنیا اومدنت می افتم...
کنار تختت مینشستم و تصورت میکردم که اونجا خوابیدی
حالا رویای من درست جلوی چشمامه...
یعنی دیگه قراره شبها توی آغوش من هم خبری از بوی تنت نباشه...
اشک تو چشمام جمع شده هم از دلتنگی و هم از خوشحالی...
این دفعه من آماده نبودم مامان! اما به خواستت برای مستقل تر شدن احترام میذارم و میدونم این یه تمرینه برای منی که باید در مسیر رشد تو بارها و بارها همین حس رو تجربه کنم...
امشب دلم میخواد تا خود صبح بیدار بمونم، کنار تختت بشینم و نگاهت کنم...