سفر در زمان
روبرویم ایستاده ای، برای دقایقی زمان متوقف می شود و ذهنم حرکت وارونه اش در زمان را آغاز میکند...
روز اولی که خواستیم بدون پوشک باشی...
روز اولی که خواستیم بدون شیشه باشی...
روز اولی که خواستیم بدون می می باشی...
روز اولی که چند گام به تنهایی برداشتی...
روز اولی که اولین مروارید دهانت درخشید...
روز اولی که برای چهار دست و پا کردن تقلا میکردی...
روز اولی که اولین قاشق غذا را به دهان بردی...
روز اولی که به خانه آمدی...
لحظه اولی که تو را در آغوشم گذاشتند و چشمانت مرا به دنیای دیگری وارد کرد...
تصویر اول و آخر ذهنم به اندازه تمام لحظه های با هم بودنمان، با هم فرق میکند. باور نمیکنم که تو همان موجود کوچک و ناتوان روز اول هستی...
امروز دریای دو سال و دو ماه و هفده روزه بدون می می، بدون شیشه و بدون پوشک است. این بدون ....ها، نشانه های رشد و بالندگی مرا غرق در شکر و سپاس مهربانی خدا می کند.