دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

رونمایی مروارید هجدهم!

پریشب یه تب بدون دلیل داشتی که خیلی منو ترسوند. دیروز صبح بهتر بودی اما فکر من مشغول علت این تب بود که یه دفعه با خودم گفتم نکنه دندون بعدی اذیتت کرده! بهت گفتم دهنتو باز کن و دیدم بعــــــــــــــــــله! یه سوراخ کوچولو توی لثه ت هست و یه مروارید کوچولو داره چشمک میزنه!(آسیای دوم پایین سمت چپ) مبارکت باشه مامان جونم! بزرگ شدن درد داره عزیز دلم...
10 مهر 1392

پادشاه فصل ها...

پاییز برام همیشه حس دیگه ای داشته مثل فصل های دیگه نبوده بوی بارون... بوی مهر... هوای ابری و یه کم خنک... سیب پاییز... مدرسه... هیچوقت اینا برام تکراری نشده اما حالا یه فصل دیگه رو هم همینقدر دوست دارم بهاری که خدا تو یکی از روزهاش تو رو بهم بخشید...  
4 مهر 1392

اول مهر و اول مهد!

  یه هفته ست که هر روز مدت کوتاهی رو با هم و بی هم توی مهد سپری کردیم تا برای امروز آماده بشی. اول مهر اومد و امروز قراره رسما بری مهد! تا الان که خیلی خوب برخورد کردی و حتی رفتن مهد برات مثل یه جایزه ست که کلی به خاطرش ذوق می کنی. برای انتخاب مهدت هم خیلی دقت کردم.   ولی با وجود همه اینا باز هم امروز استرس دارم!   داری یه قدم بزرگ برای مستقل تر شدنت برمیداری. کنار همه قدم های قبلیت که تو رو روز به روز بزرگ تر و بزرگ تر میکنه. دختر قشنگم امیدوارم همینجور که تا الان نشون دادی که خیلی اجتماعی و مهربون هستی، اونجا هم با بچه ها زود دوست بشی و بهت کلی خوش بگذره و چیزای خوب یاد بگیری.   امیدوارم از این تصمیم ...
1 مهر 1392

27 ماهگی و یه دنیای تازه

 امروز توی مهدکودک: «تاریخ ثبت نام: 21 شهریور 1392» امروز 27 ماهه شدی و پا به یه دنیای جدید گذاشتی: مهدکودک امیدوارم مثل امروز که دوست نداشتی از اونجا بیای بیرون بهت خوش بگذره و برات پر باشه از تجربه های شیرین و خوب...  
21 شهريور 1392

یک روز پرکار!

هنوز خوابی که بیدار می شم. ظهر مهمون داریم و هنوز تصمیم نگرفتم که چی بپزم. یه خونه منفجر شده از دیشب هم روی دستم مونده! از فرصت خوابت استفاده میکنم و مثل اکثر روزهای مادری میشم یه مامان 6 دست! یه دستم به آشپزی، یه دستم به جارو برقی، یه دستم ریخت و پاش های خونه رو جمع میکنه و یه دستم گردگیری میکنه! در این بین لپ تاپ هم روشنه و هر از گاهی به وب سایت مهدهایی که تو ذهنم کاندید کردم هم سر میزنم...   آخه این روزها بدجور ذهنم درگیر انتخاب یه مهد خوبه...   نمیدونم چجوری ولی تا قبل بیدار شدنت همه کارها تموم میشه. تازه یادم میاد که هنوز صورتمو نشستم! حوله روی صورتمه و فکر میکنم چند دقیقه ای دراز بکشم و استراحت کنم که صدای خمیاز...
20 شهريور 1392

این روزهای ما!

هنوز چشمانت را کامل باز نکرده ای «مامان بلیم نقاشی کنیم فردا شد!» یادت هست که دیروز با وعده فردا حاضر شدی از نقاشی دست بکشی! بوم نقاشی ات می شوم صدای خنده های از ته دلت خانه را پر می کند برای خنده هایت جانم را هم می دهم پیکاسوی کوچکم...     ...
13 شهريور 1392

سفر در زمان

    روبرویم ایستاده ای، برای دقایقی زمان متوقف می شود و ذهنم حرکت وارونه اش در زمان را آغاز میکند...   روز اولی که خواستیم بدون پوشک باشی... روز اولی که خواستیم بدون شیشه باشی... روز اولی که خواستیم بدون می می باشی... روز اولی که چند گام به تنهایی برداشتی... روز اولی که اولین مروارید دهانت درخشید... روز اولی که برای چهار دست و پا کردن تقلا میکردی... روز اولی که اولین قاشق غذا را به دهان بردی... روز اولی که به خانه آمدی... لحظه اولی که تو را در آغوشم گذاشتند و چشمانت مرا به دنیای دیگری وارد کرد...   تصویر اول و آخر ذهنم به اندازه تمام لحظه های با هم بودنمان، با هم فرق میکند. باور نمیکنم که ...
6 شهريور 1392