دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

ویروس دست پا دهان!

دو هفته گذشته رو سه تایی با هم رفتیم مسافرت، اولش تهران و بعد هم همدان و بانه اگه این ویروس لعنتی نبود سفر بهتری میشد. تا حالا بیماری خاص و جدی ای نگرفته بودی و اصلا فکر نمی کردم این ویروس لعنتی اومده باشه سراغت اونم تو سفر! دو سه روز پشت سر هم تب میکردی زیاد نبود اما با حالت عادی ت هم فرق داشت. مرتب چکت می کردم اما اطرافیان می گفتن که تو زیادی حساسی و چیزیش نیست. روز سوم لثه هات هم قرمز و متورم شده بود. باز هم اصرار من که یه چیزیت هست و انکار دیگران که حتما دندون درمیاره و چیز مهمی نیست. برای چندمین بار بهم ثابت شد که حس مادرانه هیچوقت اشتباه نمیکنه. به قول مریناز عزیز دست مادر بعد یه مدت میشه دماسنج و کوچکترین تغییر دمای بدن بچه رو ح...
10 مرداد 1392

یه رنگین کمون دو ساله!(3)

میز شام: پیراشکی، سالاد توپی و کیک مرغ مادر جون و خاله مرضیه  هدیه جون خیلی کمکم کردن که بتونم شامو آماده کنم دست همه شون درد نکنه.       میز دسر: ژله رنگین کمونی(دفعه اولم بود درست میکردم ولی خدا رو شکر خیلی خوب دراومد!)، فیت و فان و میوه های خنک!     گیفت مهمون کوچولوهامون: یه پازل اعداد و حروف و یه بیسکوئیت رنگین کمونی پاکت گیفت خوشگلت هم کار عمه سپیده بود. دستش درد نکنه     مهمونا در حال یادگاری نوشتن واسه دختر زیبام:     یه عالمه کادوهای خوشگل واسه دریا جونم:     دختر رنگین کمونیم در حال قر دادن!!!   ...
16 تير 1392

خان دوم!

درست بیست و سه روز بعد از خان اول(شیشه گیرون!) نوبت خان دوم شد. ماجرا از اونجا شروع شد که برای چکاپ دندونپزشکی بردمت و خانوم دکتر بعد از معاینه دندونات ازم پرسید پستونک یا شیشه میخوره؟ گفتم پستونک که نه ولی شیشه آره! گفت فرم فکت گنبدی شده!! ازت خواست دندوناتو بذاری رو هم و گفت که فک بالا و پایین رویهم قرار نمیگیره ازم خواست که از شیشه بگیرمت خودم تو فکرش بودم اما نه به این زودی. میخواستم آخر همه خان ها اینکارو بکنم شاید تا چند ماه آینده، اما با این حرف دکتر تصمیم گرفتم زودتر شروعش کنم. الان یه روزه که شیشه نخوردی. این یکی سخت تر از خان قبلیه. دیروز خیلی بهونه گرفتی. بمیرم که با این سن کمت باید این همه وابستگی رو یکی یکی کنار بذاری....
14 تير 1392

یه رنگین کمون دو ساله!(1)

بعد از دو سال و ده روز که خدا تو رو به آغوشم هدیه داد همه دور هم جمع شدیم و یه تولد رنگین کمونی برات گرفتیم. امسال نسبت به پارسال خیلی بیشتر از تولدت لذت بردی خصوصا موقع خوندن شعر تولدت مبارک و فوت کردن شمع که چند بار تکرار شد! از چند روز قبل یه چیزایی آماده کردم واسه تولدت: یه تل رنگین کمونی خوشگل واسه یه کوچولوی رنگین کمونی     یه گل سر رنگین کمونی واسه مامانی     و یه کراوات رنگین کمونی واسه بابایی     یه لباس خیلی خوشگل هم هدیه جون برات دوخت که تو عکسا تنته.     روز تولد هم رفتیم باغ عمو جون و اونجا رو کلی رنگین کمونیش کردیم:   ...
7 تير 1392

یه رنگین کمون دو ساله!(2)

 حالا بریم سراغ خوشمزه ها! میز عصرونه شامل چای، شربت، شیرینی، شکلات، بیسکوئیت گل رنگین کمونی کار خاله هدی مهربون، پتی بور، اسمارتیز، آب نبات چوبی رنگین کمونی و پفیلا         اینم کیک رنگین کمونی خوشگلت:     چندبار این صحنه تکرار شد چون رنگین کمون کوچولوی من عاشق شمع فوت کردنه!     دوستای رنگین کمونی دریا جونم:     این بشقاب های کیکو خیلی دوست داشتم!   ...
7 تير 1392

5 روز ترک!

امروز روز پنجمه که تو ترک شیریم! هم من هم تو! خدا رو شکر از اونی که فکر میکردم راحت تر کنار اومدی. دختر صبور و فهمیده من ممنون که اینقدر با مامان همکاری میکنی. روزی حداقل یکی دوبار میای سراغشو میگیری: «مامان مَدِدِ!» منم میگم مَدِدِ دیگه شیراش تموم شده همه شونو خوردی بزرگ شدی خانوم شدی. تو هم با یه لحن بامزه میگی باشه! و میری سراغ بازی تا دفعه بعدی که یادت بیاد و سراغشو بگیری. خدا رو شکر    
26 خرداد 1392

شروع و پایان

  دو سال پیش مثل امروز خدا لطفش رو برای ما تموم کرد و فرشته شو سپرد به آغوشمون. امیدوارم تا امروز لایق این هدیه آسمونی بوده باشیم. میدونم که بهترین نبودم توی مادری، میدونم که کم و کاست و بی تجربگی زیاد داشتم، اما میدونم که چیزی که بودم بهترین تلاشم بوده.   امسال با اینکه خوشحالم از دومین سالگرد باز شدن چشمای کوچولو و قشنگت، اما یه غمی هم رو دلمه. طبق قراری که با خودم گذاشته بودم که دوسال کامل بهت شیر بدم، امروز باید آخرین روز شیر خوردنت باشه و من عجیب دلم گرفته... دیشب بابایی سعی میکرد بهم دلداری بده و میگفت عوضش داره بزرگ میشه و تونستی دوسال بهش شیر بدی و ... همه اینا رو میدونم و بخاطرشون خدا رو شکر میکنم. اما این بغض...
21 خرداد 1392

تجربه های دوستان

به پیشنهاد یکی از دوستان، تجربه های همه اونایی که تو دو تا پست قبل نظر دادن رو کنار هم میارم. مرورش برای خودمون و بقیه مامانا که شاید هنوز ابتدای راهن میتونه مفید باشه. اول تجربه خودم!(پارتی بازیه دیگه!): اگه برمیگشتم به دوره بارداریم... یه بار یادمه خیلی خودمو خسته کرده بودم و تکوناش کم شده بود خیـــــــــــــــلی ترسیدم البته خدا رو شکر مشکلی نبود. اما اگه برمیگشتم بیشتر مراقب خودم میبودم... اینقدر کورکورانه به حرف دکترم گوش نمیدادم و اون تاریخی که بهم گفته بود برم بیمارستان واسه القای درد، گوش نمیکردم. صبر میکردم درد زایمان خودش شروع بشه. قطعا اونجوری بدنم آمادگی بیشتری برای زایمان پیدا میکرد و اون همه مشکلات بعدش به وجود نمیومد.....
16 خرداد 1392

؟!

  روبروم نشستی و داری بازی میکنی آهنگ مورد علاقه ت هم داره پخش میشه و تو بیشتر کلماتشو بلدی و باهاش زمزمه میکنی...   من اینجا نشستم و بهت خیره شدم و باز هم مثل هزاران باری که تو این دو سال اتفاق افتاده شوکه ام! گاهی وقتا مثل الان باورم نمیشه که هستی! که اینقدر بزرگ شدی! که دختر منی!   چجوری این هـــــــــــــــــمه ســــــــــــــــــــــال گذشت؟! خودمو یه دختر دبیرستانی میبینم که چشماشو میبنده و باز میکنه میبینه یه دختر موفرفری ناز و شیطون داره صداش میکنه: مامان!!! هنوز بعد دو سال گاهی باورم نمیشه که مامان شدم!   تو کی اومدی مامان؟! خدا از کجا میدونست که من دقیقا یه دختر میخوام مثل تو که تو رو بهم ه...
5 خرداد 1392