دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

یک روز کاملا خشک!

13 روز پیش با همدیگه شروع کردیم به گذشتن از سومین خوان! یعنی پوشک گیرون یه هفته برنامه مو خالی کردم و روز قبلش دو تا شورت آموزشی و یه عالمه برچسب های رنگ و وارنگ گرفتم. همون روز به خودم گفتم اگه یه روز کاملا خشک داشته باشیم که خودت دستشویی ت رو گفته باشی موفق شدیم ولی فکر نمیکردم به این زودی اتفاق بیفته! خودمو واسه دو سه هفته آماده کرده بودم!   دو سه روز اول واقعا سخت بود، کم مونده بود تسلیم بشم و بیخیال ادامه کار بشم. خوب شد که این کارو نکردم! تا روز چهارم انگار اصلا متوجه نمیشدی که چه اتفاقی داره میفته! بیشتر وقتمون توی دستشویی میگذشت! دو تا شورت آموزشی دیگه هم گرفتم چون یکسره باید میشستمشون و هنوز یکی خشک نشده اون یکی خیس م...
6 شهريور 1392

رونمایی مروارید هفدهم!

امروز صبح مثل هر روز که بیدار میشی داشتی از سر و کول من بالا میرفتی و منم قلقلکت میدادم بلند میخندیدی که دیدم یه دندون کوچولوی سفید دیگه به دندونای کوچولت اضافه شدن! کرسی دوم بالا سمت چپ مبارکت باشه عزیز دلم، دختر صبورم سه تا دیگه مونده تا دندونای شیریت فعلا کامل بشه. امیدوارم اونا هم زیاد اذیتت نکنن و زودی بیان بیرون!
31 مرداد 1392

اعتماد

عاشق دستات هستم وقتی به طرف من درازشون می کنی و میگی: بغلم کن... عاشق انتظار تو چشمات هستم وقتی میای بغلم و میگی: بچرخیم... عاشق اون لبخند دلنشینتم وقتی میچرخونمت و میگی: میخوام دلاز بکشم... میخوابونمت روی دستام، دراز میکشی دستات هم باز میکنی و آماده برای چرخیدن خودتو رها میکنی تو دستای من و از ته دل میخندی عاشق این اعتمادی هستم که به من داری چشم و گوش بسته این اعتماد هم برام خوشاینده هم منو میترسونه خدایا کمکم کن لایق این اعتماد باشم... خدایا کمکم کن منم بتونم اینطوری بهت اعتماد کنم...  
27 مرداد 1392

اٍکی دَبود، خدا هیشی دَبود!

من: دریا مثلا تو مامان من نی نی! دریا: باشه! من: مامان مامان دریا: دان! (دلم ضعف میره واسه این جان گفتنت عزیز مهربونم) من: برام قصه بگو مامان دریا: اٍکی دَبود، خدا هیشی دَبود، یه دریا بوووووود خیلی دریا داشت! بعــــــــــــــــــــد... (به همین کشداری!) در حالیکه آب دهنتو قورت میدی و ژست بزرگونه گرفتی بقیه داستان رو به زبون خودت تند و تند تعریف میکنی. لابلای حرفات کلمه های آشنا به گوش میخوره مثل: آقا گرگه، تق و تق و تق، مامان ببعی، شنگول و منگول اما بقیه شو باید برام زیرنویس کنی مامان چون هیچی ازش متوجه نمیشم!   شیرین ترین و جذاب ترین قصه ای که تو عمرم شنیدم همین قصه های به زبون مریخی مامان دریاست!   ...
24 مرداد 1392

سکانس 3!

دریا در حال پوشیدن جوراب شلواری من! من: دریا چیکار میکنی؟ دریا: جولاب میپوشم! دامنم کن!(یعنی دامن پام کن!) من: دامنت که پاته! دریا: حالا سلی م کوش؟ (سری یعنی روسری!) من: سری میخوای چیکار؟ کجا میخوای بری؟ دریا: میخوام بلم بازال!!   چقدر هم که من بازار میرم که این دختر اهل بازار شده! حالا این هیچی! کی با این قیافه رفتم بازار!! جوراب شلواری و دامن با روسری! هههههههههههه     راستی امروز دو سال و دو ماهه شدی دختر شیرین زبونم... 26 ماهه... مبارکمون باشه!   ...
21 مرداد 1392

تو خودشی! خود خودش!

ناراحتم، توی اتاق نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم تا تو ناراحتیمو نبینی اما تو دقیق تر از این حرفایی، نگفته منو میفهمی میای نزدیکم و میپرسی:«مامان نالاحتی؟» میگم: نه مامان خوابم میاد! میگی: «خوشحالی؟» میخوای مطمئن بشی انگار ته دلت میدونی که الکی گفتم. ناخواسته اشکمو میبینی، چقدر ناراحتم که نتونستم خودمو کنترل کنم پیش تو میگی: «مامان نالاحتی» اینبار لحنت پرسشی نیست مطمئنی که مامان حالش خوش نیست. «مامان بیا بغلم» «مامان خوشحال باش» «مامانی گریه نکن» هر شیرین کاری که بلدی جلوم درمیاری که بخندم. عزیزم از دیدن این همه مهربونی تو مگه میشه لبخند به صورتم...
17 مرداد 1392

عکس های آتلیه دوسالگی

  بالاخره بعد کلی به تاخیر افتادن تونستیم بریم تهران و آتلیه سها اونجا عکس های دوسالگیت رو گرفتیم. خیلی از کارشون راضی بودم و از تو راضی تر عزیزکم که اینقدر خوب همکاری کردی و تونستیم کلی عکس های خوشگل ازت بگیریم.     برای دیدن بقیه عکس های دخملی لطفا به ادامه مطلب برید.                       ...
14 مرداد 1392

سفرنامه تابستانه

دریای تب دار و بیحوصله من در تهران(کردان)     دریای لجبازم در مقبره ابن سینا! (هرچی گفتم روشو برنگردوند عکس بگیرم!)     بازم دریای لجبازم تو پارک اطراف مقبره باباطاهر! (اینجا نشسته بود و نمیومد!)     دریا و باباطاهر!         دریا در غار علیصدر     دریا در بیجار     دریای خسته و بیهوش در راه!     ...
10 مرداد 1392