تو خودشی! خود خودش!
ناراحتم، توی اتاق نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم تا تو ناراحتیمو نبینی
اما تو دقیق تر از این حرفایی، نگفته منو میفهمی
میای نزدیکم و میپرسی:«مامان نالاحتی؟»
میگم: نه مامان خوابم میاد!
میگی: «خوشحالی؟»
میخوای مطمئن بشی انگار ته دلت میدونی که الکی گفتم.
ناخواسته اشکمو میبینی، چقدر ناراحتم که نتونستم خودمو کنترل کنم پیش تو
میگی: «مامان نالاحتی» اینبار لحنت پرسشی نیست مطمئنی که مامان حالش خوش نیست.
«مامان بیا بغلم»
«مامان خوشحال باش»
«مامانی گریه نکن»
هر شیرین کاری که بلدی جلوم درمیاری که بخندم.
عزیزم از دیدن این همه مهربونی تو مگه میشه لبخند به صورتم نیاد.
دریـــــــــــــــــــــــــــــا تو همونی که من میخواستم...
همون همدل و همراهی که حالم رو نگفته بفهمه...
تو خودشی، خود خودش...
یادم میره برای چی ناراحت بودم. لبریز شکر میشم از داشتنت، از بودنت و اینکه اینقدر حساس و مهربونی
منو ببخش ناخواسته ناراحتت کردم عزیز دلم
تو یه دونه ای، میدونستی؟!