دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

غافلگیری مرواریدی!

این مدت اینقدر درگیر مریضی های جورواجورت بودم که یادم رفته بود تعداد دندونات رو چک کنم! دیشب که مسواک میزدم برات، یه مروارید کوچولوی دیگه غافلگیرم کرد. بهش میخورد حداقل چهار یا پنج روز پیش دراومده باشه ولی من تازه دیدمش! مروارید 19 م بالا سمت راست دیگه چیزی نمونده که بیست تایی بشی عزیز دلم!
3 آبان 1392

بازگشت HFM!

آهای ویروس لعنتی با توام! مهمون ناخونده! یه دفعه بی دعوت و سرزده اومدی بس نبود؟! حتما با خودت گفتی میزبان به این خوبی و صبوری دوباره برم سروقتش! ببین منو! این دفعه دیگه با من طرفی! من با این همه زحمت به گل کوچولوم رسیدگی میکنم و ازش مواظبت میکنم که تو یهو سرخود بیای و پژمرده ش کنی؟! خیـــــــــــــــــــلی از دستت عصبانیم! زود رخت و لباستو از بدن دختر من جمع میکنی و میری پی کارت! اصلا دیگه نبینم تو تن هیچ فرشته ای جا خوش کنی! گفته باشم...   راستی بی سر و صدا 28 ماهه شدی فلفل نمکم!   ...
22 مهر 1392

رونمایی مروارید هجدهم!

پریشب یه تب بدون دلیل داشتی که خیلی منو ترسوند. دیروز صبح بهتر بودی اما فکر من مشغول علت این تب بود که یه دفعه با خودم گفتم نکنه دندون بعدی اذیتت کرده! بهت گفتم دهنتو باز کن و دیدم بعــــــــــــــــــله! یه سوراخ کوچولو توی لثه ت هست و یه مروارید کوچولو داره چشمک میزنه!(آسیای دوم پایین سمت چپ) مبارکت باشه مامان جونم! بزرگ شدن درد داره عزیز دلم...
10 مهر 1392

پادشاه فصل ها...

پاییز برام همیشه حس دیگه ای داشته مثل فصل های دیگه نبوده بوی بارون... بوی مهر... هوای ابری و یه کم خنک... سیب پاییز... مدرسه... هیچوقت اینا برام تکراری نشده اما حالا یه فصل دیگه رو هم همینقدر دوست دارم بهاری که خدا تو یکی از روزهاش تو رو بهم بخشید...  
4 مهر 1392

اول مهر و اول مهد!

  یه هفته ست که هر روز مدت کوتاهی رو با هم و بی هم توی مهد سپری کردیم تا برای امروز آماده بشی. اول مهر اومد و امروز قراره رسما بری مهد! تا الان که خیلی خوب برخورد کردی و حتی رفتن مهد برات مثل یه جایزه ست که کلی به خاطرش ذوق می کنی. برای انتخاب مهدت هم خیلی دقت کردم.   ولی با وجود همه اینا باز هم امروز استرس دارم!   داری یه قدم بزرگ برای مستقل تر شدنت برمیداری. کنار همه قدم های قبلیت که تو رو روز به روز بزرگ تر و بزرگ تر میکنه. دختر قشنگم امیدوارم همینجور که تا الان نشون دادی که خیلی اجتماعی و مهربون هستی، اونجا هم با بچه ها زود دوست بشی و بهت کلی خوش بگذره و چیزای خوب یاد بگیری.   امیدوارم از این تصمیم ...
1 مهر 1392

27 ماهگی و یه دنیای تازه

 امروز توی مهدکودک: «تاریخ ثبت نام: 21 شهریور 1392» امروز 27 ماهه شدی و پا به یه دنیای جدید گذاشتی: مهدکودک امیدوارم مثل امروز که دوست نداشتی از اونجا بیای بیرون بهت خوش بگذره و برات پر باشه از تجربه های شیرین و خوب...  
21 شهريور 1392

یک روز پرکار!

هنوز خوابی که بیدار می شم. ظهر مهمون داریم و هنوز تصمیم نگرفتم که چی بپزم. یه خونه منفجر شده از دیشب هم روی دستم مونده! از فرصت خوابت استفاده میکنم و مثل اکثر روزهای مادری میشم یه مامان 6 دست! یه دستم به آشپزی، یه دستم به جارو برقی، یه دستم ریخت و پاش های خونه رو جمع میکنه و یه دستم گردگیری میکنه! در این بین لپ تاپ هم روشنه و هر از گاهی به وب سایت مهدهایی که تو ذهنم کاندید کردم هم سر میزنم...   آخه این روزها بدجور ذهنم درگیر انتخاب یه مهد خوبه...   نمیدونم چجوری ولی تا قبل بیدار شدنت همه کارها تموم میشه. تازه یادم میاد که هنوز صورتمو نشستم! حوله روی صورتمه و فکر میکنم چند دقیقه ای دراز بکشم و استراحت کنم که صدای خمیاز...
20 شهريور 1392