دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

این روزهای ما!

هنوز چشمانت را کامل باز نکرده ای «مامان بلیم نقاشی کنیم فردا شد!» یادت هست که دیروز با وعده فردا حاضر شدی از نقاشی دست بکشی! بوم نقاشی ات می شوم صدای خنده های از ته دلت خانه را پر می کند برای خنده هایت جانم را هم می دهم پیکاسوی کوچکم...     ...
13 شهريور 1392

سفر در زمان

    روبرویم ایستاده ای، برای دقایقی زمان متوقف می شود و ذهنم حرکت وارونه اش در زمان را آغاز میکند...   روز اولی که خواستیم بدون پوشک باشی... روز اولی که خواستیم بدون شیشه باشی... روز اولی که خواستیم بدون می می باشی... روز اولی که چند گام به تنهایی برداشتی... روز اولی که اولین مروارید دهانت درخشید... روز اولی که برای چهار دست و پا کردن تقلا میکردی... روز اولی که اولین قاشق غذا را به دهان بردی... روز اولی که به خانه آمدی... لحظه اولی که تو را در آغوشم گذاشتند و چشمانت مرا به دنیای دیگری وارد کرد...   تصویر اول و آخر ذهنم به اندازه تمام لحظه های با هم بودنمان، با هم فرق میکند. باور نمیکنم که ...
6 شهريور 1392

یک روز کاملا خشک!

13 روز پیش با همدیگه شروع کردیم به گذشتن از سومین خوان! یعنی پوشک گیرون یه هفته برنامه مو خالی کردم و روز قبلش دو تا شورت آموزشی و یه عالمه برچسب های رنگ و وارنگ گرفتم. همون روز به خودم گفتم اگه یه روز کاملا خشک داشته باشیم که خودت دستشویی ت رو گفته باشی موفق شدیم ولی فکر نمیکردم به این زودی اتفاق بیفته! خودمو واسه دو سه هفته آماده کرده بودم!   دو سه روز اول واقعا سخت بود، کم مونده بود تسلیم بشم و بیخیال ادامه کار بشم. خوب شد که این کارو نکردم! تا روز چهارم انگار اصلا متوجه نمیشدی که چه اتفاقی داره میفته! بیشتر وقتمون توی دستشویی میگذشت! دو تا شورت آموزشی دیگه هم گرفتم چون یکسره باید میشستمشون و هنوز یکی خشک نشده اون یکی خیس م...
6 شهريور 1392

رونمایی مروارید هفدهم!

امروز صبح مثل هر روز که بیدار میشی داشتی از سر و کول من بالا میرفتی و منم قلقلکت میدادم بلند میخندیدی که دیدم یه دندون کوچولوی سفید دیگه به دندونای کوچولت اضافه شدن! کرسی دوم بالا سمت چپ مبارکت باشه عزیز دلم، دختر صبورم سه تا دیگه مونده تا دندونای شیریت فعلا کامل بشه. امیدوارم اونا هم زیاد اذیتت نکنن و زودی بیان بیرون!
31 مرداد 1392

اعتماد

عاشق دستات هستم وقتی به طرف من درازشون می کنی و میگی: بغلم کن... عاشق انتظار تو چشمات هستم وقتی میای بغلم و میگی: بچرخیم... عاشق اون لبخند دلنشینتم وقتی میچرخونمت و میگی: میخوام دلاز بکشم... میخوابونمت روی دستام، دراز میکشی دستات هم باز میکنی و آماده برای چرخیدن خودتو رها میکنی تو دستای من و از ته دل میخندی عاشق این اعتمادی هستم که به من داری چشم و گوش بسته این اعتماد هم برام خوشاینده هم منو میترسونه خدایا کمکم کن لایق این اعتماد باشم... خدایا کمکم کن منم بتونم اینطوری بهت اعتماد کنم...  
27 مرداد 1392